در روزگار ملوک الطوایفی، در حوالی نواحی مرکزی، سه شخص از روی اتفاق با یکدیگر هم سفر شدند. در وقت ناهار و نماز که کاروان در کنار یک رستوران بین راهی توقف کرده بود، سه شخص یادشده حین خوردن ناهار از انگیزه یکدیگر برای سفر سؤال کردند.
شخص اول گفت: من شخصی حسودم و از آنجا که تاب دیدن موفقیتهای اطرافیانم را نداشتم، به سفر مبادرت ورزیدم تا چشمم به آنها نیفتد.
شخص دوم گفت: چه جالب! مثل من. شخص سوم نیز گفت: واقعا چه جالب! عین من.
سه شخص، چون انگیزهها و روحیاتشان را مشترک دیدند، اشتراک یادشده را به فال نیک گرفتند و قرار گذاشتند با هم به ادامه سفر بپردازند.
شب هنگام که کاروان برای اقامت در کنار یک کاروان سرا توقف کرده بود، سه شخص حسود که برای گشت وگذار به اطراف رفته بودند، در اطراف کیفی پیدا کردند که داخل آن مقدار زیادی پول نقد و سکه طلا بود و هیچ نشانی از صاحب کیف در آن نبود.
سه شخص حسود تصمیم گرفتند پولها و طلاها را میان خود قسمت کنند و به سفر خود پایان دهند و از همان جا به شهر بازگردند و دارندگی و برازندگی شان را در چشم اطرافیان موفقشان فرو کنند.
اما از آنجا که عمیقا و شدیدا حسود بودند، هیچ کدام دوست نداشتند از آن پولها و سکهها سهمی به دیگری برسد. ناگهان حکیمی از آنجا میگذشت.
او را صدا کردند و گفتند:ای حکیم، ما اشخاصی حسود هستیم و میخواهیم این پولها و سکهها را که پیدا کرده ایم، بین خود قسمت کنیم؛ اما حسادت مانع میشود که بتوانیم این کار را انجام دهید.
به نظر شما چه غلطی بکنیم؟ درویش فکری کرد و گفت: باید هرکس حسادت بیشتری دارد، سهم بیشتری بردارد که به سهم دیگران حسادت نکند و عقدهای نشود.
شخص اول گفت: من خیلی حسودم، به حدی که دوست ندارم به کسی مهربانی کنم، مبادا خوش حال شود.
شخص دوم گفت: زکی! من آن قدر حسودم که دوست ندارم کسی حتی به کس دیگری مهربانی کند، مبادا خوش حال شود.
شخص سوم گفت: پوف! من آن قدر حسودم که دوست ندارم حتی کسی به خود من مهربانی کند، مبادا خوش حال شوم.
حکیم نخست سری به تأسف تکان داد، سپس مریدان را صدا زد و گفت:ای مریدان، آن چیزهایی را که درباره حسد و کاری که حسد با انسان میکند، در کلاس درس به شما گفتم، به یاد دارید؟
مریدان گفتند: بله! حکیم گفت: همه آن چیزها را میتوانید روی این سه شخص مطالعه کنید.
مریدان مشغول مطالعه آن سه شخص شدند و پس از آنکه مطالعه شان به پایان رسید، حکیم دستور داد شخص نخست را اول لخت و سپس ول کنند تا بفهمد مهربانی نکردن چه مزهای دارد و شخص دوم را بزنند و سپس ول کنند تا بفهمد نباید کاری به کار دیگران داشته باشد و شخص سوم را هم لخت کنند و هم بزنند و سپس ول کنند تا او هم در نوع خودش چیزهایی را بفهمد.
سپس حکیم و مریدان پولهای داخل کیف را بین فقیران قسمت کردند و تا اطلاع ثانوی خاموش شدند.